حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره
ارشاارشا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

فندق کوچولوهای خونه ی ما

محمد ماهان

حسنا تا این لحظه 9 ماه و 26 روز و 20 ساعت و 3 دقیقه و 15 ثانیه سن دارد. حسنا عزیز دل مامان امروز ظهر حدودای ساعت 12 ونیم پسر دایی جان محمد ماهان عزیز به دنیا اومد. وای نمیدونی چقدر دلم پر میزنه ببینمش میگن ماشاالله تپلی و نازه . الهی که هزارساله بشه مامان جون که زنگ زد بهم خبر داد اشکهای شوقم بند نمیومد همون لحظه زنگ زدم دایی جان دیدم اونم تازه محمد ماهان رو دیده بود وبه شکرانه اش داشت اشک میریخت نتونستیم درست با هم حرف بزنیم.ولی بعد زنگ زد وکلی بهش تبریک گفتیم.قربون دلش برم .انشاالله پسرش هم مثل خودش یک مرد تمام عیار و مهربون، دادرس و قلبی سرشار از محبت بشه،دایی جان خودش همینطوره فداش بشم. پس پسردایی حدود 1 سال و 25 روز...
25 آبان 1392

خاطرات یکماه گذشته(2)

حسنا تا این لحظه یکسال و 9 ماه و 18 روز و 18 ساعت و 29 دقیقه و 40 ثانیه شده خب ادامه خاطرات مهرماهمون که دیگه الان باید بنویسم خاطرات 2 ماه گذشته چون به نیمه آبان رسیدیم. عزیز دلم 23 مهر دعوت شده بودیم تهران عروسی دختر خاله مامانی (سپیده) که مامان هم با خاله های تهرانی نی نی سایتی مطرح کرد و پیشنهاد داد که هر کس دوست داره بیاد تا با هم قرار ملاقات بزاریم وهمدیگر رو ببینیم . که متاسفانه جز مامان سارینا جون و مامان 3 قلوها کسی براش مقدور نبود که بیاد سر قرارمون. مامان سارینا جون هم ازمون خواست که بریم خونشون تا هم مامانها راحت باشن وهم نی نی های گلمون کنار هم بیشتر بازی کنن. خلاصه ما هم روز یکشنبه 21 مهر بعداز ظهر از خونه ...
17 آبان 1392

محرم 92

حسنای مامان امروز روز اول محرمه سال 92 هستش. عزیز دل مامان پارسال تو این موقع ها 9 ماهه بودی و الان 1 سال و 9 ماه خدایا ازت خیلی خیلی ممنون به خاطر وجود دختر نازم وزیباترین لحظه های زندگی رو برامون رقم میزنه. نازدونه من پارسال روز علی اصغر حسین بردمت تو جمع شیرخوارگان وتو هم یکی از شیر خوارگان حسینی بودی انشاالله خدا توفیق بده قصد دارم امسال هم ببرمت اینم یه سری عکس از محرم پارسال ...
14 آبان 1392

5 روز سخت....

یکی یکدونه مامان روزای سختی رو باهم پشت سر گذاشتیم مامانی بیچاره که دیگه واقعا داشت کم میاورد خیلی از خدا خواستم که کمکمون کنه. مامانی خودم تصمیم گرفته بودم تو پاییز از شیر بگیرمت چون توی وروجک خوب غذا نمیخوردی و بیشتر دوست داشتی می می بخوری که این موضوع مامانی رو ناراحت میکرد نه به خاطر خودم گل گلابم نگران تو بودم که نکنه خدایی نکرده خوب رشد نکنی چون تو دیگه ماشاالله بزرگ شدی وفقط شیر مامان برات کافی نبود. خلاصه بعداز هی پشیمون شدن و دوباره جدی شدن و هی این خانم میگفت الان بگیر اون یکی میگفت نه حالا نگیر و.....خلاصه یهویی  صبح روز جمعه بعداز اینکه صبح زود حسابی خوردی دیگه عهد کردم تصمیمم رو جدی کنم واز رو جمعه 10 آبان که شما 2...
14 آبان 1392

خاطرات یکماه گذشته(1)

عزیزدل مامان چون دیر به دیر میرسم برات بنویسم ایندفعه یکماه حرف دارم برات بنویسم که تا هر کجا ذهنم کمک کنه برات میگم. اول اینکه تولد مامانی که 25 شهریور بود با اینکه هیچ جشنی نگرفتیم حتی کوچولو برا خودمون ولی کنار تو و شیرین کاری هات برام قشنگترین بود. قربون مهربونیهات عزیز دل مامان بعد اینکه دایی جان  اینام خونشون رو بردن تهران واز ما دور شدن ،29 شهریور بود که اسباب کشی کردن.مامان جون وبابا جون وهمچنین مامانی وخاله ها خیلی دلتنگشونیم ولی دعا میکنیم هر جا هستن موفق وسلامت باشن.انشاالله پسر کوچولوی نازدونشون هم به سلامتی این روزها قراره به جمعمون اضافه بشه از خدا میخواییم که سلامت به دنیا بیاد. و دیگه از آخرای شهریور بگم...
6 آبان 1392
1